بی همتا

بی همتا


توی این کوچه های مه گرفته،
کسی دلواپس ِ اندوه ِ من نیست،
هنوزم تو چشام خورشید ِ اما،
دیگه حسّی واسه روشن شدن نیست!

دوباره می رسم به خاطراتی،
که با عطر ِ خوش ِ خونه رفیقن!
ترانه سر رسیده از سکوتم،
ولی میلی ندارم من به خوندن!

تموم ِ کوچه ها تاریکن این جا!
تموم ِ آرزوها دست ِ بادن!
من از این آدمک ها نااُمیدم،
که چشمای من ُ به گریه دادن!

من ُ آشتی بده با سرزمینی،
که پایان ِ تموم ِ آرزوهاس!
ببر من ر ُ از این شب های سنگی،
دلم بی تاب کشف ِ صبح ِ فرداس!

من ُ این پرسه های بی بهونه!
من ُ رؤیای لمس ِ خک خونه!
من ُ آواز ِ دلگیر ِ غریبی،
توی پسکوچه ی غربت، شبونه!

نوشته شده در یک شنبه 18 دی 1390برچسب:شعر غمگین,ساعت 10:4 توسط علی مرادی | |

Design By : Mihantheme